داستان من و دكتر بدرى كه از اين به بعد رشيد خطابش مىكنم خيلى جالبه. سال سوم ازمايشگاه تجزيه داشتيم مربيمون رشيد خان بود خيلى اخمو وجدى. با برادرش جعفر كه مهندسى بود رفيق بودم. قديميها يادشون هست که آزمایشگاه ورودى بخش بود و دوتا در داشت كه دومى روبروى اتاق زنده ياد دكتر معصومى بود كه استاد اين درس بود. آن روز وارد آزمايشگاه شدم، شروع كردم روى ميز ازمايشگاه ضرب گرفتن و آهنگ خوندن بقيه هم دست ميزدند يك دفعه ديدم ديگه كسى همراهى نميكنه وهمه ساكتاند. رشيد بدرى در عقب آزمایشگاه وارد شده و مث شاخ شمشاد وايساده، خشكم زد ساكت شدم، رشيد گفت ادامه بده آقاى امامى، بعد با مكث گفت جلوى اتاق دكتر معصومى اخه نميگه اين ازمايشگاه شيمى تجزيه است يا كنسرت؟ و با عصبانيت گفت اخر ترم همديگه رو ميبينيم. منم زير لب گفتم باشه. حدود ٢٠روز مونده به اخر ترم سينوزيت حادى گرفتم، يك ماه بسترى بودم و بعد مجبور شدم كل ترم رو حذف كنم روز امتحان كتبى رشيد ورقه ها رو مياره در حين تقسيم هر چى چشم ميندازه منو پيدا نمىكنه ميگه امامى كجاست بياد جلو بشينه بچه ها ميگن اقا حذف ترم كرده ميپرسه چرا؟ ميگن مريض بوده و بسترى خيلى ناراحت ميشه. بعد از امتحان ميره سراغ برادرش جعفر و سراغ منو میگیره و میان دیدن من که تو خوابگاه بودم. خوابيده بودم كه در باز شد رشيد و جعفر اومدن تو، جا خوردم ولى از رو نرفتم گفتم اقاى خيلى دنبالم گشتيد پيدام نكردى اومدى خوابگاه دنبالم؟ خلاصه خيلى اظهار تاسف كرد.
از آن روز تا حالا يكى از صميمىترين دوستانى است كه دارم البته اگه ازش بپرسى از دست من خيلى گلایه داره.