در دوره دكتري درس هتروسيكل را مشترك با مرحوم خلد آشيان استاد احمد بني هاشمي و جناب آقاي دكتر خلفي نژاد داشتيم. همكلاسيهايم خانمها دكتر مينا اديبي، دكتر بتول اخلاقي نيا و آقايان دكتر فواد كاظمي و دكتر مصطفي قلي زاده بودند. اين كلاس باعث شد از محبت هاي دو استاد مذكور سيراب شويم . هر از گاهي در تابستانها اينجانب به عنوان نماينده ي دانشجويان متاهل شيمي ساكن در خوابگاههاي متاهلي به رئيس دانشكده ي علوم جناب آقاي دكتر خلفي نژاد مراجعه مي كردم و تقاضاي حمايت جهت تداركات و وسيله ي اياب و ذهاب به اردوي تفريحي و خانوادگي ميكردم. استاد خلفي نژاد هم هيچگاه درخواست ما را رد نميكرد، بلافاصله با معاون دانشجويي جناب آقاي دكتر خداداي استاد گروه رياضي تماس ميگرفتند و مرا به مدير دانشجويي لينك مي كردند، اتوبوس و ديگهاي غذا را تحويل مي گرفتيم با خانواده ها ي خويش ، به تنگ تيزاب، چشمه ي استهبانات و ... مي رفتيم. بگذريم از اينكه بهره مندي از خوابگاه متاهلي و ژنون غذا به تعداد افراد خانواده ي دانشجوي متاهل در كمتر دانشگاهي مرسوم بود و هست. به هر حال خيلي خوش مي گذشت، به ویژه آن بخش از اردو كه دوستان دست و پاي برخي افراد را چند نفري مي گرفتند و به وسط رودخانه مي بردند و حسابي با لباس غسلش ميداند و آب بخوردش مي دادند. يكي از دوستان كه در حال حاضر از استادان برجسته شيمي هستند، تازه ازدواج كرده بودند و فرد محجوبي هم بوده و هستند. ايشان در اين شيطنت ها شركت نميكردند و با همسر محترمه ي خويش كه واقعا خانم فوق العاده محجوب و باوقاري بودند و هستند در زير سايه درختي بر روي زيراندازي نشسته بودند. خدا از سر تقصيرات اين حقير بگذرد، گفتم بچه ها فلانی را نگاه كنيد، نشسته به ريش ما دارد مي خندد، بريم بياريمش حسابي آبش بدهيم. چشمتان روز بد نبيند، مودبانه رفتيم، صداش كرديم، دوزاريش افتاد چه خبر هست، ميگفت چند لحظه ديگر ميام، فهميديم مي خواهد فرار كند، رفتيم از كنار همسرش دست و پايش را گرفتيم، بنده خدا همسرش هر چه التماس كرد، فايدهاي نداشت، حسابي غسلش داديم. يكي ديگر از دوستان كه مرد بزرگ علمي شيمي هستند، اگر بيشتر توضيح بدهم زود شناخته مي شوند، مادر خانمش مهمانش بود و ايشان را هم با خود به همراه آورده بودند، ايشان هم نظارهگر بودند، باز هم خدا مرا ببخشد، گفتم بچه ها فلاني از قصد مادر خانمش را امروز آورده است، بريم بياريمش، آمديم صدايش كرديم، بنده خدا فكر نمي كرد، اينقدر بي معرفت باشيم، جلوي مادر خانمش هم بهش رحم نكنيم، آمد گفت چيه، محاصره اش كرديم، شروع كرد به التماس كردن، مي گفت ترا خدا جلو مادر خانمم، آبرو داري كنيد. هر چه خودش و خانمش التماس كردند، نشد كه نشد، او را هم سيراب كرديم. يادش بخير دوراني كه هرگز تكرار نخواهد شد.